عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



عاشق بودن، مانند آنست که در آشوویتس باشی.

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آواز قو و آدرس mahilooseh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 184
بازدید ماه : 226
بازدید کل : 91808
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

:: کل مطالب : 49
:: کل نظرات : 57

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 6

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1
:: باردید دیروز : 5
:: بازدید هفته : 184
:: بازدید ماه : 226
:: بازدید سال : 774
:: بازدید کلی : 91808

RSS

Powered By
loxblog.Com

دستنوشته ها، ترانه ها و داستانها

پاییز کوچصفهان
جمعه 20 فروردين 1395 ساعت 4:24 | بازدید : 402 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

 احساس آزادی و پرواز میکنم. حال خلبان ماهری را دارم که سفینه اش را روی کُرک ابرها رها کرده و به سوی جزیره ی آفتاب پیش می راند.
این من هستم، و ابدا هیچکس جز من نیست.
من که در عصر روزی تعطیل، مسیرم را به سمت فرعی روستایی ناشناس کج کردم،
من که راه مستقیم شالیزار را در پیش گرفتم،
من که شکوفه های رنگی پاییز را روی اندام مرطوب خانه ای روستایی بوییدم،
من که خورشید غروب را همچون سکه ای زرد و بزرگ، روی بام آخرین خانه های روستا تماشا کردم،
من که خم شدم، و زیر درخت انار، میوه ی کال مکشوف را برداشتم،
من که یک ثانیه - نه! کمتر از یک ثانیه - صورت دختر معصوم روستا را در برابرم دیدم...
من بودم و ابدا هیچکس غیر از من نبود.

من از سُکر فلسفه حرف نمی زنم،
نیمساعت عمیق را توصیف میکنم که به عمری می ارزد.

صدایی گنگ با زبانی غریبه با من حرف می زد و من نمی فهمیدم.

من هرگز صاحب فلان ملک،یا مدیر فلان شرکت نبوده ام.
هرگز چیزی که خواستنی به نظر برسد، نداشته ام.
هیچ چیز...
ولی روی برگهای پاییز شهرستان راه رفته ام،
 و در درخشش میوه ها و طنین صداها و شمیم روایح بازار محلی گم شده ام.
آدمها و خانه ها و راهها و چراغها و عطرها یی که مالکان و رئیسان، می خواهند به هر قیمتی بخرند.
اما دلربایی یک چشم انداز خاص، از یک منظره ی شهرستانی را چند و چطور میتوان خرید؟
آسودگی نشستن بر سکوی خلوت خیابان روستا در سه هفته مانده به پاییز را کجا میتوان ربود؟

من آن آدم گمنامی بودم که در اجتماع تصوّری سطحی از او وجود داشت، و آن ترشرویی یا این سبکسری ام که اقتضای محافل اجتماعیست، سبب میشد که هرکس لقب مستعملی برایم برگزیند.
اما من جدا از این سطوح بی اهمیت، نفس روستا را به سینه کشیدم، و خود را در آبهای آرام بی قیدی رها کردم، و همچون قایقی در رودخانه ی ابدیت به پیش رفتم، و هیچ چیز قابل ارزشی را از دست ندادم.
این زندگی من بود. قلبم ناگهان به یقه ام می آویخت و ریه ام اکسیژن روستا را تمنا میکرد، و من مانند سرداری که شمشیرش را بر می دارد و به میدان کارزار می رود، زیراندازی بر میداشتم و بیست دقیقه بعد خود را در کرانه ی رودی محجوب می یافتم، و خود را در رهاشدگی آن طبیعت مهربان رها میکردم.
هرگز از گرسنگی نمردم.
هرگز نداری آزارم نداد.
هرگز کم نیآوردم.
من خون زندگی را در رگهایم ریختم و شهد آزادی را نوشیدم و گزمه ی مرگ هرگز نخواهد توانست آنچه را که من از خزانه ی شب زندگی دزدیدم از من پس بگیرد.

وحید شعبانی
شهریور 1389
کوچصفهان

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جادوی دریچه ها
جمعه 20 فروردين 1395 ساعت 3:32 | بازدید : 384 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

 

 

 

 دمِ غروبهای کسالتبار سالهای جوانی ام را به خاطر می آورم.

 

ابتدا آنقدر بی حس بودم که سر نمی چرخاندم.سپس از آنجا که اقتضای حرفه مرا به خیابان می کشاند،حس میکردم کسالت از بینی و شقیقه هایم بیرون خواهد زد.

 

آرام و کند به سمت نشانی محل کارم قدم می زدم.ناگهان جهان تغییر می یافت.جهانم عوض میشد.

 

پرواز هر کلاغ را بر درختان پادگان محله،می پریدم.ارتعاش هر حنجره را در اصوات پیرامون می لرزیدم.وقلبم موزون و منظم طپش می یافت.و ناگهان چیزی در من مشتعل میشد.

 

چه کراماتی داشتم!ناگهان حس میکردم کسی - بهتر از من - در من سر بر آورده است.ناگهان جایم را - در اتوبوس - به کسی می دادم.ناگهان درب تاکسی مسافری را می بستم.و ناگهان در مقابل یک یاکریم متوقف میشدم.

 

کسی در من ظهور میکرد که از خودم بهتر بود.یا بهتر بگویم:« حس میکردم بهتر از خودم هستم ».

 

چه دریچه هایی رو به قلبم باز میشد.و ناگهان حس میکردم که در جهان به جز دوست نمی شناسم.

 

چه کراماتی داشتم!

 

و آنچه درباره ی این کرامات شخصی،کوچک و موهوم مرا خوشبین میکرد،نه منحصر به فرد بودن آنها،بلکه همه گیر بودنشان بود.این باور و این احساس که هر کسی در خود،این « بهتر از خود » را دارد.حتی آن جوانک نا آزموده ی 23 ساله ی آژانس که با حرمتی انسانی به هر تلفن پاسخ میداد.

 

و تنها کاری که میکردم - و باید میکردم - این بود که هر دریچه را گرامی بدارم و ارجمند بشمارم و به آن رو کنم،در آن قدم بگذارم و از آن بگذرم.

 

و آن دریچه چه می توانست باشد؟جز اینکه آنچه هست را نپذیرم و به آنچه می آید مومن باشم.

 

و آنچه « بود » سرنوشتی بود محتوم،و آنچه « می آمد » - یا اینکه میخواستم بیاید - تقدیری بود شورانگیز،و رستگاری ای روشنی بخش.و من،تاب خورده در ادبیات،پای سینما نشسته،و فلسفه را حس کرده،چراغهای روشن تهران،و تابلوهای نئونش را مرور میکردم،و با آن تلفیق مبهم زبانها و کلمات،خود را به آینده ای می سپردم که اقبالی دوگانه در انتظارش بود:

 

یا مثل فرهاد - که همان لحظه صدایش را در تاکسی می شنیدم - تقدیری اساطیری می یافتم،یا نظیر آن راننده ی معمولی،در خیابانهای تهران کِنت می کشیدم و می پوسیدم.

 

آینده ای دوگانه!و این راز آن دریچه ها بود!

 

مومن بودن به جادوی دریچه ها مرا رستگار میکرد و از طلسم تهدیدات آینده ی دوگانه می رهانید،و از پشت فرمان یک پراید،در مقابل تلالو شیشه ی استودیویی می نشانید که ترانه ی « سقف » را در آن ضبط میکردند!

 

جادوی دریچه ها مرا می رهانید و رستگار میکرد.زیرا با آن شور تعالیبخش که محصول ظهور هر دریچه بود،هر لحظه را همچون « اسطوره ای رهایی یافته » سر میکردم.و فارغ از حق بیمه و مزایای محافظات بازنشستگی،و بیمهای یک زندگی گریزپا،به هر چه می توانست رخ دهد تن میدادم و آنرا قطعی و دائمی نمی شمردم.

 

می دانستم که تلفنچی 23 ساله ی آژانس همیشه پشت آن میز « بی هویت » نخواهد نشست و تا ابد به آن تماسهای ناشناس پاسخ نخواهد داد.می دانستم که همه چیز مقطعی و موقتی است و من آنقدر زنده خواهم ماند تا روزهای کشدار و مضطرب محله ی پادگان را به فراموشی بسپارم،تا از قید ساعات کار شبانه ی آژانس کرایه ی اتومبیل رها شوم،تا شکستهای ابلهانه ی زندگانی کودکانه ی این جهانی را حقیر بشمارم،و فتح الفتوحهای بی کرامت نامطمئن آینده های نادیده را نادیده بگیرم،و مانند یک انسان بدوی،تنها و تنها از تنفس یک هوای بی توقع خرسند باشم، و مسحور.

 

وحید شعبانی
نوروز 1391
تهران - خیابان نظام آباد

 

 

 

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0