عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



عاشق بودن، مانند آنست که در آشوویتس باشی.

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آواز قو و آدرس mahilooseh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 26
بازدید هفته : 28
بازدید ماه : 270
بازدید کل : 91852
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

:: کل مطالب : 49
:: کل نظرات : 57

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 6

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2
:: باردید دیروز : 26
:: بازدید هفته : 28
:: بازدید ماه : 270
:: بازدید سال : 818
:: بازدید کلی : 91852

RSS

Powered By
loxblog.Com

دستنوشته ها، ترانه ها و داستانها

مکاشفات چافوچاه
جمعه 4 ارديبهشت 1394 ساعت 23:24 | بازدید : 831 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

مکاشفات چافوچاه

 

چه کردم با خودم؟
عطر روستا را گم کردم.


طعم بِه...
رنگ بنفشه را گم کردم.


چقدر باغ بود و من نمی دانستم،
چقدر انار بود و من نمی چیدم،
چقدر پرنده بود و من نمی دیدم،
چقدر راه بود و من نمی شناختم،
چقدر راز بود و من پی نمی بردم،...

چه کردم با خودم؟
دست محبت درخت را رد کردم،
لطف پروانه را نادیده گرفتم،
به زنبور ناسزا گفتم،
و مگس را پراندم،...


آنوقت تنها ماندم.


تنها...
تنها میان هزار زخم...
و هزاران دروغ...

در شهر هیچکس منتطرم نبود.
اما من منتظر بودم.

با اینهمه چه شد؟
روزیکه گمان می کردم دیر شده باشد به راه افتادم.
وقتی رسیدم که باران بند آمده بود.
بوی چوبی نیمسوخته می آمد.
جایی آتشی روشن بود.
از میان راهی ناشناس گذشتم.
اناری نارس را به دندان گرفتم.
و خود را به باغی رساندم.
آنجا که سه اسب منتظرم بودند.
و از آنجا تاختم تا ابدیت...

وحید شعبانی
22 مهر 90
چافوچاه


|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
خنده ات در باران، سر می بُرد مرا
جمعه 4 ارديبهشت 1394 ساعت 23:18 | بازدید : 343 | نوشته ‌شده به دست وحید شعبانی | ( نظرات )

خنده ات در باران، سر می بُرد مرا

 

در شهرستان چهل هزار نفری شما باران می بارد. توی کوچه ی شما را آب گرفته. یکبار همینجا داشتی غرق میشدی که نجاتت دادم. به خانه رساندمت. خیس بودی و مرا غرق بوسه کردی. صبح زود است. هوا سرد ملایمی است. چیزی بین پاییز و بهار. خواب آلودی. ذهنت درگیر چیزیست. از پنجره صدای فاخته می شنوی. روی تراس می آیی. باران می بارد. پیراهن گلداری که در خانه ام جا گذاشتی را به تن کرده ای. از دیشب زیر باران ایستاده ام. رو به من می خندی. خنده ات در باران، مرا سر می بُرد. سیل خونابه در کف کوچه به راه می افتد. سرم با گلوی بریده، این طرف، و تنم بی سر، آن طرف افتاده است. بغض میکنی. از خانه ای ناشناس صدای گریه ی زنی می آید. مثل گریه ی زنی که زیر تجاوز باشد. یا زنی که جنین نامشروعی را سقط می کند. شوهرت بیدار میشود. روی تراس می آید. میخواهی به او بگویی که نام مرا روی پسرت گذاشته ای، اما شوهرت توی کوچه را نگاه می کند و می گوید: « چرا آشغالها را نبرده اند؟ »



وحید شعبانی
4 اردیبهشت 1393


|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6